
آزاده عالمی کودکی اش را با میلههای آهنی زندان آغاز کرد
آن چه در پی میآید سخنان یکی از هزاران کودک ایرانی است که زندگی را با زندان آغاز کردند. خانم آزاده عالمی کودک ۶ ساله بود که همراه با مادرش که یک زندانی سیاسی بود، در زندان اوین زندانی شد. روزهای وحشت او با شکنجه مادر آغاز شد و با اعدامهایی که او چیزی از آن سر در نمی آورد. او چنین آغاز می کند:
«چهل سال پیش اشرف رجوی گفته بود که جهان خبردار نشد که بر ملت ما چه گذشت.
اجازه می خواهم که از جهان کوچک خاطراتم دریچهای به آنچه که اشرف شهیدان گفت باز کنم وشما را با خود به یک سلول انفرادی در زندان مخوف اوین ببرم. به راهروی تاریک آن سیاهچال خونین.
کودکی بدون چشم بند در تاریکی اوین!
با زندان نا آشنا نبودم. سه ساله بودم که با میلههای زندان آشنا شدم. احساس غریبی است وقتی که آزادی در آنسوی میلههاست. با مادر بزرگم بودم. چارهای نداشت. هنگام دستگیری به پاسدارها گفت که مرا هم ببرند. پسران مجاهدش را به تازگی اعدام کرده بودند. به فاصله هفت روز؛ ۲۱ ساله و ۲۵ ساله همراه با عروس ۵ماه باردارش. پدر بزرگ و پدرم آواره و تبعید بودند. مادرم نیز زندان بود.
این بار اما، کودکی ۶ ساله ام. چند ساعت پیش همراه با مادرم دستگیر شده ام و اکنون همراه او از راهرویی هولناک عبور می کنم. در سمت راست من مردانی بر زمین نشسته اند و سر بر زانو دارند، همه با چشم بند.
مادرم نیز چشم بند به چشم دارد و من دست او را محکم گرفتهام تا راهنمای او باشم. با گامهایی آرام و سنگین. چشم از دو مامور شخصی که در جلوی ما راه می رفتند بر نمی دارم.
اتاق بازجویی و…
وارد اتاقی می شویم، باریک و طولانی. ماموری دست مرا از مادرم جدا میکند و به ته اتاق می برد. کسی پشت میزی نشسته است. ولی همچنان چشم از مادرم بر نمی دارم. از من می پرسد: «امام خمینی را دوست داری؟ بابات چی؟ مامانت چی؟ پس چرا اینجا هستید؟
زیر لب جوابهایی می دهم ولی همه حواسم به مادرم هست. او در کنار میزی در همان ابتدای اتاق است. بازجویی که کنارش ایستاده به ناگهان با نوک خودنویس چند بار به سر او میکوبد و فریاد میزند: «هنوز جوهر امضای حکم آزادیت خشک نشده، دوباره برگشتی؟!»
قلبم از جا کنده میشود. اما مادرم آرام است. پس از ۴ سال اسارت یک ماه پیش از زندان آزاده شده و اکنون دوباره در مقابل بازجوست.
این بار در راهرویی دیگر هستیم و همچنان دست او را محکم در دست گرفتهام. با نگاهی که گاه بر چشم بندهایش می لغزد و گاه به مسیر پیش رو.
سلولی برای بودن در کنار مادر
پاسداری که همراه ماست دری را باز میکند. اتاقی کوچک است. بسیار کوچک، خالیست با دیوارهایی سیمانی. با مادرم تنها هستیم. از دریچهایی کوچک از بالا کمی نور هست. در گوشه ای دو پتوی نازک روی زمین تا شده است. مادرم یکی از پتوها را پهن میکند. چشم بندش را برداشته است. پشت به دیوار در آغوش هم فرو می رویم. دیگر هیچکس با ما نیست. تنها هستیم.
لحظه ای از او جدا نمیشوم. در بیرون از آغوش او از همه چیز وحشت دارم. از همه آنچه که میبینم و همه آنچه که نمیبینم.
چشمهایم کم کم بسته میشود. همه جا تاریک است، در پنجره دیگر نوری نیست. کسی مرا از آغوش مادرم بیرون میکشد. کسی میخواهد او را با خود ببرد. «باید بیایی وقت بازجویی است» و من در وحشت و تنهایی درخود پنهان می شوم.
روزها میگذرد و شبهای آغوش گرم و آن پتوهای متعفن و انتظار جدا شدن های دوباره در تاریکی شب و فرو رفتن در تنهایی پس از آن تکرار می شوند و تکرار و تکرار.
مادرم میگوید که آن شبهای با او فقط دو هفته بود. ولی در من و همه دیگر کودکان آن روزهای خونین، آن راهروها آن چشم های بسته با چشم بند، آن سرهای فروافتاده بر زانو و آن شبها و آن از آغوش کشیدنها همچنان امتداد دارند.
در آن روزها چشمان من تنها چشمانی بود که چشم بند نداشت. ۴۰ سال گذشت. ولی جهان هنوز آنچنان که باید از آنچه بر ملت ما گذشته است خبردار نیست. بر من و ماست که گزارشگر رنجهایی باشیم که بر میهنمان رفته است. گزارشگر اشرف شهید باشیم و همه شهیدان سربه دار. گزارشگر مقاومت سترگ خلقی در زنجیر که در راهروی مرگ سر خم نکرد و بر طنابهای دار بوسه زد و به دشمن اجازه نداد که چهارپایه از زیر پایش بکشد. گزارشگر نوید آزادی».