
قلم خوردگی شناسنامه برای گرفتن پاسپورت هم شده بود یک دردسر. درست الان که بابا توو آی سی یو بود برای تکمیل مدارک بورسیه به ثبت احوال هم مراجعه میکردم. کجا گذاشته بودم شناسنامه رو؟ گیج شدم. وقتم کمه. اینجا هم نیست. آه قوطی چای برگشت. برگشتم تمیز میکنم. مونده کمد پدر. میدونم بیانظباتم و کم حواس. کمد لبریز از کاغذ و کتاب بود. به ذهنم فشار آوردم. به بابا گفتم یک تأییدیه از بیمارستان محل تولدم کافیه اما چیزی نگفت.
شناسنامه باطل شده مادر!
خدایا چرا بابای من این قدر کم حرفه؟ بزار ببینم این چندتا بسته و پوشه رو. شاید اینجا باشه. مدارک منزل و مغازه. سند و بنچاق. کارت پایان خدمت بابا. شناسنامه باطل شدهی مادری که هیچ وقت ندیدمش. سر زا رفتی و راحت شدی. آهان. مدارک بیمارستان. گواهی میشود در سیام بهمن یک هزار و سیصد و شصت. چیه این؟ مدارک شناسایی کیه؟ شاید اون سال فرزندی به دنیا اومده و مرده. اما نمیشه که چون اون سال من به دنیا میام. درست همون سال و همون ماه. چرا اسم مادر با اسم مادر من نمیخونه؟
راستی چرا من تک فرزندم؟ چرا باید تنها باشم و دلخوشیام دوستام باشند؟ همه جا به هم ریخته بود. ذهن من بیشتر. این مدارک زایمان چیه و توو خونه ما چکار میکنه؟ یک لحظه حس کردم سر راهیام. نکنه مادر سر زاییدن من نمرده باشه؟ خندهام گرفت. توهمات تولید شده بر اثر تولید سریال های تلوزیون میلی آخوندها به من هم سرایت کرده بود.
اشکهای داغ به هم پیوند خورده!
تلفنم زنگ خورد. پدر بود با صدای بریده بریده: سلام نازنینم نگران نباش بابا، منو آوردند توو بخش بستری کردند. حالم خوبه. یک ساعت بعد اشکهای داغمان به هم پیوند خوردند: بابا! تنهام نزاریها باید خوب خوب بشی که پرستار دعوام کرد.
نصف لیوان آبمیوه براش ریختم که لبخند زد: اول تو بخور.
بابا باید شما بخوری.
نگاهم کرد: نخوری نمیخورم دردونه من!
یهو یادم افتاد درجا ذهنمو سانسور کردم گفتم بابا شناسنامو پیدا نمیکنم.
اوراق هویت من…
آخرین جرعه رو خورد: قربون حواس جمع! رفتی کپی بگیری برگشتی فقط کپی دستت بود. تازه یادم افتاد شناسنامهام رو جا گذاشتم. اما اون اوراق هویتی!! که نپرسیدم دیگه…
از روزی که مرخص شده بود انگار شونههاش آب رفته بود. پیرمرد یک عمر منو بیمادر بزرگ کرده بود. انگار یک حسی به من میگفت پدر رفتنیه و دلم به درد میاومد. از دانشگاه اومدم دیدم نشسته کمدش رو مرتب میکنه.
ای وای! باباجون بخدا یادم رفت پاشو شما. همه رو مثل اولش مرتب میکنم الان. پاشو شما استراحت کن! پی شناسنامهام میگشتم که اون روز…
نگاهم کرد و با تحکم گفت: مهم نیست. مرتبشون کردم. چشمامو دزدیدم. ولی میفهمیدم که زل زده توو صورتم و به قول یکی از دوستانم از نگاهیدن به تماشا رسیده بود. داشتم میرفتم که گفت بنشین تا یک موضوعی را بهت بگم.
مادر در زمستان سرد سال شصت
سرفهای کرد و قفسه سینهاش رو مالش داد. من رام تماشای پدر روبرویش نشستم. دست برد همون اوراق هویت زایمان و شناسنامه رو بیرون آورد:
درست آخرین روز از آخرین ماه سال شصت بود. غروب بود و سرما و شکوفهها دست به گریبان هم. مغازه رو بسته بودم و آماده شده بودم برای سال نو. سال نویی که هیچ وقت برای من نو نبود. وقتی در عنفوان جوانی، دختری رو که دوست داشتم ساواک در خیابان به گلوله بست برای همیشه قید ازدواج رو زده بودم. همونی که سالها سر مزارش نشستی و دسته گل روی قبرش گذاشتی مادرت نبود.
خشکم زد بابا چی داشت میگفت؟
با دست بهم اشاره کرد ساکت باشم:
در را نیمه باز گذاشتم تا برم سر کوچه و برگردم. صدای آژیر ماشینهای گشت جلادهای کمیته رو شنیدم که با سرعت از سر خیابان رد میشدند. به خونه برگشتم و در را پشت سرم بستم که صدای ونگ نوزادی سرم رو چرخاند سمت باغچه. زیر درخت مو و بهار نارنج زنی در خودش مچاله شده بود و به من نگاه میکرد. فهمیدم موضوع چیه. من ربطها رو زود متوجه میشم دخترم. مثل ربط به هم ریختگی کمدم و به هم ریختگی تو از چند روز پیش.
بهش اشاره کردم که نترسه. به اتاق رفتیم و ابتدا داخل نیومد. گفت: که تیر ساق پاشو خراش داده که بیشتر از یک خراش بود. خون بند نمیاومد و گلهای همین قالی سرختر شده بودند. چشمهاش مثل بارونی بود که قصد آمدن نداشت. کمترین اثری از درد در چهرهاش ندیدم. درست مثل دختری که دوستش داشتم. شجاع بود و به تنهایی صدتای من. خجالت کشیدم از خودم که اولش فکر کردم ترسیده. شاید تنها جایی بود که نتونستم ربط ها رو پیدا کنم.
خلاصه از یک خونه تیمی لو رفته فرار کرده بود. دو شب موند و کمتر گفت. صبح دو روز بعد گفت که باید تا جایی برود وگرنه جان چند نفر دیگه که حکم خواهر و برادر داشتند براش به خطر میافته. اگر برگشت بچه رو میبره. اگر نه که این طفل معصوم را به وجدان شما میسپارم.
متوجه داغی صورتم شدم. حس غریب و غریبگی کردم. هر دو به فرش دستبافی خیره شده بودیم که حاصل رنج زنان و دخترانی بود که به امید آینده رج به رج ترنج و گل و پرنده با خون دل بافته بودند…
و من اکنون در دادگاه بین المللی با تمام مدارک خونخواه خون مادری هستم که در تابستان داغ شصت و هفت به جرم نجات فرزندش و خواهران و برادرانش به دست چند شیخ جلاد سربلند شد. مادری که حتا مزارش ممنوع است.
نویسنده: ج. سرمدی