
همه آدمها بزرگ میشوند، اما عده کمی به بزرگی میرسند
در سال ۱۳۸۳ یک شب نشسته بودم و برنامه ارتباط مستقیم را از شبکه سیمای آزادی تماشا میکردم. میهمان برنامه دکتر منوچهر هزارخانی بود و با توجه به اینکه از یک سال و نیم پیش ارتش آزادیبخش سلاحها و زرهیها را تحویل نیروهای ائتلاف داده و در اشرف تجمع نیرو کرده بود، کنجکاو بودم که ببینم این رفیق دیرینه شورایی، در پاسخ به پرسشهای هممیهنان در این رابطه چه چیزی میگوید.
پاسخ کوتاه دکتر هزارخانی به سوالی دشوار
از قضا هموطنی در میانه برنامه تماس گرفت و سئوالی را مطرح کرد که برای خودم هم پاسخ آن چندان ساده و روشن نبود. وی از دکتر هزارخانی پرسید که چرا مجاهدین و شورای ملی مقاومت با سایر نیروهای دیگر ائتلاف نمیکنند؟
چرا همه با هم جمع نمیشویم که این رژیم آخوندی را سریعتر سرنگون کنیم؟ وقتی پرسش تمام شد و نوبت پاسخ گویی فرا رسید، دکتر هزارخانی با خونسردی تبسمی کرد و به بیان بسیار ساده و با لحنی آمیخته به طنز گفت: «آخر دنیای انسانی کمی با دنیای ریاضی تفاوت میکند و برخلاف دنیای ریاضی که ۲ بعلاوه ۲ میدهد ۴، در دنیای انسانی برخی اوقات وقتی انسانها با هم جمع میشوند، از هم کم میکنند». بعد هم با خندهای کوتاه این سخنان را به پایان بردند و برنامه ادامه یافت.
پاسخ آنقدر ساده اما ژرف بود که مرا تا دقایقی دیگر به خود مشغول داشت. در شگفت بودم که چطور ایشان یک مسئله پیچیده سیاسی و انسانشناسانه را به این سادگی و اختصار برگزار کرد.
البته این مهم که جمع شدن انسانها اگر براساس وحدت بر سر اصول مورد توافق نباشد، تنها منجر به هدر رفتن زمان و انرژی خواهد شد، مسئلهای بود که شورای ملی مقاومت پس از سالها چشیدن وحدتها و جداییهای مختلف تجربه کرده بود و سخنان آقای هزارخانی یک نظریه دارای پشتوانه عمل بود.
اما پی بردن به عمق و حقانیت همین مسئله هم برای من سالها طول کشید. همچنین خیلی برایم جای تأمل داشت که چگونه برخی آدمها قادرند موضوعات پیچیده را بصورت ساده و به قول معروف «جویده» تحویل مخاطب بدهند.
قله حماقت در انسانها
به تازگی کتابی به نام «دوباره فکر کن» از آدام گرنت، نویسنده و استاد دانشگاه پنسیلوانا در آمریکا را میخواندم. وی استاد روانشناسی سازمانی است که در واقع شاخهای از روانشناسی است که اصول روانشناختی را در سازمانها پیاده میکند.
در این کتاب نویسنده توضیح داده است که چگونه وقتی آدمی در زمینهای شروع به کسب علم و تخصص میکند، ابتدا بطور خودبخودی بر روی «قله حماقت» میرود. همان که ما در فارسی میگوییم «نفر روی برج عاج نشسته» و گمان میکند که همه چیز را میداند.
اما زمانی که بطور واقعی به عمق قضایا نگاه میکند، هر چه بیشتر جلو میرود و علم را تعمیق مینماید، نادانی و ناآگاهی بیشتر خود را کشف میکند و در نهایت به تواضع و خشوع میرسد. بسیاری موارد از خودم سراغ داشتم که بر برج عاج رفته و برای پنهان کردن حفرههای ادراک خود به گندهگویی و استفاده از الفاظ پیچیده روی آوردهام.
طی سالیان آموختم که بیان ساده و روان مطالب، بیشتر بر عمق و پختگی گوینده دلالت دارد و آن روز آقای هزارخانی این درس بزرگ را به من آموخت، بدون اینکه حتی من کلماتی برای جمعبندی فهم خود داشته باشم.
بعد از وفات ایشان به دنبال انعکاس و نظرات سایر جریانات، اینترنت را جستجو میکردم. دیدم آقایی در مصاحبه با یک شبکه تلویزیونی به تشریح و تفسیر پروسه آقای هزارخانی پرداخته است و اتفاقاً در مورد سابقه و صلاحیتهای هنری ایشان کلامی فصیح داشتند.
اما در پایان برنامه، این آقا سخنانی گفتند که (نقل به مضمون) چنین استنباط میشد که گویی «از زمانی که آقای هزارخانی وارد سیاست شدند، عملاً از فرهنگ، نسل جدید و جامعه جدا شدند».
دکتر هزارخانی هرگز از سیاست جدا نبود
شنیدن این صحبت در واقع انگیزه اصلی من برای نوشتن این مطلب شد. شروع به تحقیق کردم. به نوشتهها و سخنرانی دکتر هزارخانی در سالیان گذشته مراجعه کردم. مصاحبه ۳ ساعته آقای هزارخانی با ضیا صدقی از دانشگاه هاروارد که در سال ۱۳۶۳ ضبط شده بود را بطور کامل گوش کردم… سرانجام آنچه را که دریافتم این بود: دکتر هزارخانی هرگز از سیاست جدا نشده بود که بخواهد مجدداً به آن پیوندد. همین مسئله مرا مجدداً به فکر انداخت.
هنرمند کیست یا چیست؟
در دنیایی که هنر هیچ تعریف و محدودهای ندارد، تمایز میان هر مدعی ساده و هنرمند واقعی، عملاً در تعداد پیروان یا طرفداران اثر هنری آن خالق سنجیده میشود.
اگر از نظر من نوشته، نقاشی، فیلم یا موسیقی خودم بزرگترین شاهکار تاریخ باشد، اگر نتوانم تأیید توده بیشتری را به آن جلب کنم، دیگر چه اهمیتی دارد؟ پس آیا نباید چنین استنباط کرد که هنرمند اعتبار خود را مدیون طرفدارانش یعنی همان مردم است؟ مگر غیر از این است که بدون این مردم، هنرمند که اکنون تبدیل به «خواص» شده، هیچ است؟
پس در جامعهای که زیر سرکوب و استبداد به سر میبرد، هنرمند یا روشنفکر چه وظیفهای دارد؟ وقتی همه مردم گلویشان زیر چکمه استبداد قرار دارد و صرفاً بنا به مصلحت روز حاکمیت این فشار بر گلو کم یا زیاد میشود، آیا آن کس که به اعتبار همین مردم سرکوب شده، کمتر زیر فشار قرار دارد، آیا نباید صدای آنها باشد؟
آیا مگر این یک تصادف است که بدلیل سابقه تاریخی استبداد در کشورمان ایران، محبوبترین نویسندگان و شاعران ما همه سیاسی بودهاند و جدیترین حرفهای خود را در غالب داستانهای اجتماعی-سیاسی بیان کردهاند؟
آیا این تصادفی است که در ترانهها، اشعار و فیلمهای ایرانی، فرهنگ بکارگیری استعاره و سورئالیسم به عمیقترین و پیچیدهترین شکل ممکن تکامل پیدا کرده؟ پس آیا «سیاسی نبودن» به معنی «از مردم جدا بودن» و «هم درد جامعه نبودن» نیست؟
مگر روشنفکر و هنرمند بدلیل برخورداری از مخاطبان بسیاری که در اختیار دارد، خواه ناخواه تبدیل به یک الگو برای جامعه نمیشود؟ مگر همه چشمها و گوشها را در اختیار ندارد؟
آیا در قبال سیر عواطفی که نصیب او میشود، امانت و مسئولیتی ندارد؟ مگر آیا اعتماد بخشی از جامعه را بر دوش خود حس نمیکند؟ آیا این مسئولیت ایجاب نمیکند که از شخصیت خودش بزرگتر شود؟ وقتی حاکمیت قلمها را میشکند، آیا باید نوشتن و سرودن را فراموش کرد و به «هنر مجاز» تن داد؟
سلبریتیهای اوکراینی پیشقراولان نبرد
در روزنامه نیویورک تایمز مقالهای دیدم که به تاریخ ۱۹ مارس منتشر شده بود. نویسنده در مورد جریانی از سلبریتیهای اوکراینی نوشته بود که هنر پیشین خود را ترک گفته و اکنون در صفوف مقاومت در حال جانفشانی هستند. یک رقاص باله که به تازگی به جمع یاران شهیدش پیوسته بود، ۴ روز پیش از پرواز آخرینش، عکسی با لباس نظامی در صفحه اینستاگرام پرطرفدار خود پست کرده بود.
به راستی وقتی سالن اپرا با موشکهای کشتار جمعی با خاک یکسان میشود، آواز خواندن در وصف روزمرگیهای عافیتطلبانه چه پیامی برای خلق دارد؟
وقتی همه چیز یک مردم از آنها گرفته شده، آیا هر گونه تلاش برای رنگ و لعاب دادن و طبیعی جلوه دادن حقیقت زشت زندگی، یک دروغ بزرگ نیست؟ آیا هر استعدادی زیر پرده ظلم، مشروع کردن جنایت نیست؟ آیا پولی که از این حیث کسب میشود، سرمایهای که در کاستن از جو اعتراض و برای طولانی کردن این ستم اندوخته شده، آغشته به خون نیست؟
البته صحنههای اوکراین بسیار انگیزاننده هستند و خوشبختانه آقایان تصمیمگیرنده بر عرش دنیا فعلاً بنا به مصلحت ژئواستراتژیک خود بر مقاومت و ایستادگی این مردم تحت ستم خط ممنوع نکشیدهاند. واقعاً از صمیم قلب آرزو میکنم که نبرد و رنج مردم اوکراین طولانی نشود و اگر طولانی شد، نظرها و رویکردها کوتاه نگردد.
فاصله بین مردم و نخبگان
در آن دیار، جنگ فاصله میان مردم و نخبگان را کم کرده و هر کس که هنری یا شبکهای از فالوئرهای بالا دارد، سرمایهاش را در اختیار میهن قرار داده و اعتبار خود را نیز وقف آن کرده است.
به رغم همه رنج این مردم، ولی خوش به حال شان که هشتگ «سلبریتی حکومتی» ندارند یا حداقل کسی را ندارند که بر مقاومت کنندگان و روشنفکرانی که آبرو و عمر خود را برای منافع مردم نثار کردهاند، تیغ بکشد و انگ بزند.
دکتر هزارخانی در یک سخنرانی در جلسه کانون نویسندگان در سال ۵۶ از ولتر نقل کرده بود: «من با عقیده تو بطور کامل مخالفم. ولی حاضرم جانم را بدهم تا تو بتوانی عقیدهات را آزادانه بیان بکنی». صحبت از غریبه پرستی نیست، ولی ای کاش برخی هممیهنان ما همین قدر که ادعا میکردند، روشنفکر میبودند.
اکنون آقای هزارخانی از میان ما پرکشید و رفت؛ به جایی که من اعتقاد دارم و او نداشت. اما هر دو ما به این اندیشه اعتقاد داریم که انسانها از طریق گفتار، کردار و عملشان در تاریخ جاودان میشوند. یاد او، آموختههایش و بیش از همه خندههایش در گفتار و کردار و عمل مبارزین ایران نمود پیدا میکند.
مبارزه برای آزادی ایران خیلی سخت و طولانی شده و به مدد دشمنانش همچنان طاقتفرسا و محتاج بالاترین فداکاریها خواهد بود. این مسیر پیروانی بسیار کم و مدعیانی زیاد دارد. اما جای بسی شکر است که این مسیر دشوار و طولانی، در دل خود انسانهایی بزرگ را میپروراند که آیندهای روشن نوید را میدهند.